ساعت ویکتوریا

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
+ حسين 
اين داستان رو اگه دوست داشتي تو وبلاگت پخش کن خيلي قشنگه درباره عصرپادشاهان ، چون طول نوشته بيش از 2000 کاراکتر نميشه تو دوقسمت برات ميفرستم :


يه ظهر بسيار گرم تو اهواز بود که رفيقم علي (خدا خيرش نده) اومد خونه دانشجويي گفت بزن ببين سکه چند شده منم رفتم تو سايت نگاه کنم
يهو ديدم يه چيزي داره برق ميزنه
اره چشام رنگ دلار شد
حس تراوين دبيرستان به جوشش افتاد

موسو بردم روش و کليک کردم ------- به عصر پادشاهان خوش امديد سرور 16 يا علي
علي يارت
روزاي اول بالاي 20 ساعت ان بودم
نشون به اون نشون که تقريبا کل بازي تو خونه دانشجويي موندم و خونه نرفتم
دليل بي خود مياوردم که نرم
خورشيد ميرفت ماه ميومد
رفيقام يکي يکي ميومدن ميرفتن
کلي حرف و درد دل ميکردن بعد ميديدم ساکت ميشن يه نگاه ميکردم
بله طرف يه ساعت حرف زده کلي سوال ازت پرسيده وتو جواب ندادي
خوب اماده فحشه ميشدم و اوناهم از خجالتم در ميومدنو ميرفتن
هي چي بگم
ميرفتيم بازار .بيرون زنگ ميزدن يه فلش قرمز اومده رو صفحه بدو کافي نت
اره سره کاري بود
بهم حمله ميشد همه جمع ميشدن پشت لبتابو تيکه ها و تزا شروع ميشد:
ميخواي زنگ بزنيم بچه ها بيان
بگو سربازات خندق بکنن
زنه بچه داخل شهرته بفرس بيرون بي غيرت
قران سر نيزه بکن
بگو سربازات لخت شن

و کلي چيز ديگه که نميشه گفت
جرات نداشتم برم دستشويي تا ميرفتم پيام ميدادن ،به جفتيم حمله ميزدن
ولي بدترين اتفاق زماني افتاد که ديگه بهونه ها برا خونه قابل قبول نبود
صبح بود داشتم راحت سيگارمو ميکشيدم که ايفون زنگ خورد
بازم بچه ها اومدن
زنگ خونه خورد
منم يه کام گرفتم درو باز کردم چه در باز کردني در چهنمو باز کردم
برادرم با قيافه در هم رفته جلوم بود
و من که شوکه شدم و پاهام شل شده بود تمام سيگارو هوف زدم تو صورتش
هيچ وقت يادم نميره اون چشاي پر از خشانتش تبديل شد به چه شايي که انگار برق گرفته بودش
تمام تصاوير دوران زندگيم جلو چشم بود
تمام راهکارو اومدن جلوم